خواهر گلم خواهر گلم ، تا این لحظه: 26 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
اورانوساورانوس، تا این لحظه: 30 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره
سیاره منسیاره من، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
للیللی، تا این لحظه: 25 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

🌠سیاره

بدون عنوان

امشب ساعت 9بود از خونه راه افتادیم به سمت شانديز ،مامانم بعدازظهر با خالم هماهنگ کرده بود که اومدم بیان خونه ی اقاجونم ،خلاصه اینکه مامانم کوکوسبزی درست کرد و خالمم کباب آورده بودن ،وقتی رفتیم اقاجونم واقعا خوشحال شد ولی زنش نه ...تعجب کرده بود که یه دفعه هم بچه های اقاجونم رفتن خونشون ،چون ما زیاد نگیریم همش بچه های خود خانومه اونجان.ماشین جديدمونم که حسابی خوب بود و همراهی کرد ... ...
14 مهر 1394

فردا...اگه زنده بودم برنامه اینه

امشب به بابام گفتیم ما رو ببره بیرون ،بابامم گفت سرش درد میکنه ،ماهم که مهربوون !گفتیم اشکال ی نداره ...بعد خودش گفت فردا شب میريم شانديز ،اگه قبول کنه با ماشین جديدمون خواهیم رفت... ...
13 مهر 1394

اولین جلسه کلاس آرزوها...عشق من فلوت

امروز ساعت چهار بابام من ریوند کلاس ،استادم ساعت پنج اومد .من نفر اول بودم که قطعه بهار ويوالدي رو زدم اما چون نفس گیری خوبی نداشتم هفته بعد هم ميزنمش ،استادم مثل همیشه فهمید که هفته اخیر تمرينم کم بوده ،واقعا هم درست فهمید بهش گفتم درگیر بودم کم تمرین کردم . البته درست گفتم دیگه تا حدودی ...  کلاس گروهنوازيمون از هفته دیگه آغاز خواهد شد اینجوری تا ساعت 8طول می کشه ،واسه من که هرچقدر بيشتر ساز بزنم بهتره راسسستي ،عیدی معلمم بهش دادم خیلی خوشحال شد .. ...
11 مهر 1394

اول یه هفته خوب، ان شاالله ....

امروز ساعت 11صبح از خواب بیدار شدم ،و دیدم خواهرم زودتر از من بیدار شده و داره صبحانه میخوره ...مامان مهربانم رفته بود بیرون واسم شکلات و کارت گرفته بود واسه عیدی های بچه های کلاس ،اینطور که پیش می ره کلاسم تشکیل میشه . امشب قراره بريم خونه عموم تا ماشینمون بیاریم خونه ... ...
11 مهر 1394

بدون عنوان

راسسسسستي! داشت یادم میرفت ،امروز از انار درختمون که روبروی اتاق ماست عکس گرفتم ،گفتم بذارم تو وبلاگ. ...
11 مهر 1394

امشب و فردا

الان هنوز بیداریم با خواهرم ،چون اومدیم طبقه پایین هنوز عادت نکردیم و دیر می خوابیم .فردا احتمالا کلاسم شروع میشه ،میگم احتمالا شاید کنسلش کرد معلمم،من که دوست دارم این اتفاق  بیفته ... همچنان دارم سعی میکنم بخوابم   ...
11 مهر 1394

گزارش امروز ...

امروز صبح زود رفتیم خونه بابابزرگم (پدری)،بعد اومدیم خونه و تا ساعت 12مهمون اومد واسمون .ناهار که خوردیم ساعت 6بود عمو کوچيکم اومد ،بعدش رفتیم شانديز خونه بابابزرگم (مادری)،خالم اونجا بودن که اونا رو هم دیدیم و بعد برگشتیم خونه ... امسال زیاد کسی نیومد خونمون ،ولی بازم خوب بود در کل شاید فردا هم بیان  ...
10 مهر 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به 🌠سیاره می باشد